icando

همیشه یه راه هست...

۱۷. چُس ناله،ثبت در تاریخ زندگی

این پست قرار نیست حس خوبی بهتون بده.واسه همین پیشنهاد میکنم نخونینش.چون چیزی که به آدم حس خوبی نده باید ازش دوری کرد.اما خودم مینویسم چون میخوام ثبتش کنم تا یکی دو سال دیگه بیام اینو بخونم و بگم شد.

 

پسر داییم میگفت "ما کسی رو نداریم که پشتمون باشه،پدر تو اونجوری،پدر من اینجوری که یه قرون هم کمکم نکرد.باید رو پای خودمون وایسیم."همیشه هوامو داشت.پسر داییم الان دم و دستگاهی به‌هم زده.ماشینی گرفته بود که ما تو نید فور اسپید بازیش میکردیم.خوش بحالش.زحمت کشید،سختی کشید.شانس اینجا رنگ و لعابی نداره.

اهل غر زدن نیستم چون فایده ای نداره،یا غر نزن،یا تغییرش بده.امروز با دوستم بودم و حرفایی که میزد باعث شد برم تو حال و هوای ۳-۴ سال قبل.اینا اگه زندگی میکنن پس من اینجا دارم چیکار میکنم؟چرا پدرم ز غوغای جهان فارغ بود؟چرا نخواست زندگی درست و حسابی درست کنه؟چرا همیشه یه بی‌آبروی بی‌غیرت بود؟(نه غیرت ناموسی،بلکه غیرت مرد بودن) چرا از خیلی چیزا محروم بودیم؟

شاید از ۱۶-۱۷ سالگی بود که درد یه زندگی خوب رو حس کردم.خیلی چیزا توم عقده شد و بعد آشنایی با یک خواننده،حس دریدن و له کردن تمام مفاهیم و معانی و هر چیزی که هست و نیست درونم زنده شد.باید درید.این عقده باید از یه جا منفجر میشد.

پسر داییم درست میگه.ما هیچکس رو نداریم و مجبوریم رو پای خودمون وایسیم.پسر بودن فرای همه چیزایی که شنیدید تهِ تهِ دردش میشه یه جمله: "وقتی وضعت خوب نیست حتی دوستت دارم هم از زبونت در نمیاد،نباید از کسی خوشت بیاد" وقتی بگن "مثل یه لباسی هستی که قشنگه‌ها،خوبه اما به تنت نمیاد".اگه دارین میخونین داستان رو عاشقانه نکنین،اینا بخشی از حقایق در جامعست.

این پست قرار نیست غر زدن باشه.من غر نمیزم،یا تغییرش میدم.این پست قراره بمونه تا به خودم بگم "من خودممو خودم،رو پام وایسادم"،به خودم بگم نصف راهو رفتی،سختی کشیدی،تا تهش برو،این راهی که رفتی راه آسونی نبود اما رفتی،رفتی که خودت باشی و زحمت خودت که کسی بالا سرت نباشه.وقتی برسی زمان انفجاره،شاید یه بیگ‌بنگ دیگه که آغاز زمان با قوانین جدیده.

 

+خیلی کلنجار رفتم این پست رو نذارم.شاید بخاطر حس خوبی که نداره یا شاید بخاطر این بخش از زندگیم.احتمالا بعدا رمزدارش کنم.

میدونم....

ببخشید ک یه کلمه ایی مینویسم.فقط خاستم بگم میدونم.

ممنون که خوندی :)

همین که ناامید نمیشی به زحمت کشیدن ادامه میدی خیلی خوبه که. مشخصا صلا غر زدن نبود یاداوری بود به خودت .از پس بقیش هم برمیای 

این یادآوریه باعث شد از بعضی چیزا پا پس بکشم که واسه دل خودم بود.خیلی مچکرم ازت :)

کاملا درک میکنم و میدونم یعنی چی میگی.

همیشه که نمیشه از گل و بلبل نوشت :))

امیدوارم این درک کردن فراگیر نشه.
ولی از اول قرار بود توی این وبلاگم از این پستا نباشه،ولی خب گاهی فشار رو آدمه. :دی

اتفاقا به نظرم زیاد حس بدی نداشت. خوبه که با وجود هر مشکل و سختی‌یی که بوده، جای نشستن و غر زدن رو پای خودتون ایستادین. امیدوارم ادامه‌ی مسیرو هم با قدرت برین جلو و یه روز (به زودی) برگردین بگین دیدی شد؟ :) 

اگه چندسال پیش بود مینشستم غر میزدم.اما واقعا از غر زدن خسته شدم،هیچ تغییری هم در زندگیم بوجود نمیاره.خیلی ممنونم ازت :)

اصلا اینطور فکر کن که پدرت کمکت میکرد

غرورت بهت اجازه میداد؟

من خودم به شخصه اصلا ازشون توقعی ندارم و چشم به هیچیشون ندارم.

میسازمش! شاید طول بکشه اما خودم برای خودم زحمت کشیدم!

یه جمله همیشه روو زبونمه!

تلاش کن ، طلاش کن!

من انتظاری از کسی ندارم،حتی از پدرم.اما همه چیز به کمک کردن پدر نیست.ساختن یه زندگی مشترک اصلا با همسرش حالا نمیگم بی دغدغه میگم کم دغدغه وظیفه مرد خونست،وظیفه پدر خونست.نه اینکه یه عمر دغدغه اینو داشته باشی که فردا چی میخواد بشه.اگه پدرم واسه زندگی تلاش میکرد حرفی نبود اما یه بی‌عاره و بی‌آبرو.
من مسیرمو دیر فهمیدم و پیدا کردم.تنها مشکلم همین بود.
امیدوارم به زودیه زود طلاش کنی.

چقدر زیاد این پست رو درک کردم :) ؛ متاسفانه.

مثل اینکه متأسفانه هم درد زیاد داریم.کاش این درد ریشه کن میشد. :)

هر چیزی بهایی داره. حتی فهمیدن...

درسته،همه چی یه بهایی داره.

لبخند بزن رفیق! :)

اوهوم :)

سلام

اولش بگم من از شما توی این مدت کوتاهی که تقریبی شناختمتون، جز این انتظار نداشتم که مردونه بلند شید و خودتون بسازید اون چیزی رو که می خواهید. به قول دوستمون تلاش کنید تا طلاش کنید!

چه جملۀ قشنگی!

الان هم نه می خوام نصیحت کنم و نه راهکار نشون بدم، فقط اون چیزهایی رو که دور و برم دیدم می گم. یه دوستی داشتم، پدر و مادرش توی 10 سالگیش یک دفعه صبح از خونه رفتند و دیگه پیداشون نشد که نشد! دوست من یک دفعه خالی شد و ریخت به هم، اونم توی اون سن و سال! ما با هم بازی می کردیم ولی کمی حس می کردیم که حالش عادی نیست.

بعد از هفت هشت ماه کم کم درسش بهتر شد و اون قدر عالی شد که همه تعجب می کردند. قصه نگم، الان یه وکیل شده با درآمد میلیونی و اوضاعش روبه راهه. چند سال پیش می گفت پدر و ماردم اومدن دیدنم. می خواستم تحویلشون نگیرم، نتونستم. می گفت خیلی رسمی باهاشون احوالپرسی کردم و بعد بهشون کمک مالی کردم. الان دیگه باهاشون کاری ندارم. زندگی خودمو دارم.

پدر خود من یک کشاورز بود و زیاد نتونست برای من کاری بکنه. اما من خودم جای اون تلاش کردم و زحمت کشیدم. تلاش کردم اما کم و به جای طلا، نقره شد. :)

براتون دعا می کنم به خواسته های خودتون برسید. همت و تلاش قطعا شما رو به اوج می رسونه. استادی داشتیم که می گفت: غُر زدن کار مادربزرگاس! همون که گفتید: مرد تغییرش می ده! ان شاءالله حال دلتون خوب بشه و همین طور وضع زندگیتون! مانا باشید.

سلام :)
راه دیگه ای برای خواسته هام وجود نداره.
شاید اگه اون اتفاق برای دوستتون نمیفتاد،اونم الان در اون موقعیت نبود.معمولا درد و حس اون باعث حرکت میشه.
امیدوارم از نقره هم عبور کنین و به طلائه برسین. :)
خیلی مچکرم ازتون.دیگه راهیه که رفتم،باید تموم کنم.بازم ممنون و همچنین. :)

شخصا مخالفم با مقوله ی چسناله ننوشتن در وبلاگ. این از این. 

از جهات دیگر، اوه مای پروردگارا! چه قالبی و حقیقتا چه محتوای امیدواری! میزنیم به تخته تا بچرخه این قلم و بمونه این انرژی:) 

زیاد میونه خوبی با ناله زدن ندارم،اینم دلم یکم پر بود.
تو خوب خوندی.خیلی مچکرم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

بیشتر مردم به ترس‌ها و حماقت‌هایشان زنجیر شده‌اند و جرات ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست.بیشتر آدم‌ها همین‌ طور زندگیشان را بی‌ هیچ رضایتی ادامه میدهند بدون اینکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتی‌شان از کجاست یا بخواهند تغییری در زندگیشان ایجاد کنند.سر آخر میمیرند در حالی که هیچ‌ چیز در قلبشان نیست.

برادران سيسترز


شاید تفسیرات شخصی از محیط اطرافم :)
Designed By Erfan |: ویرایش با اطلاعات ناقص خودم