icando

همیشه یه راه هست...

۱۹. تجربه میلیون دلاری :|

اصولا همیشه که نیاز نیست درس بخونید و یا بیخودی از کارای مهمترتون بزنید برید امتحان بدید.حالا چند ترم هم مشروط شدید اشکال نداره،مشروطی واسه دانشجوئه.حالا هم اگه با مشروطی دست و پنجه نرم میکنین این پست انگیزشی رو که قبلا پست کردم میتونید بخونید : پست انگیزشی فکر کنم :|

یادش بخیر اون قدیم قدیما (حالا خیلی قدیم هم نه ولی اونقدری گذشته که بگم قدیم قدیما :)) ) که دانشگاه میرفتم یه رفیق داشتم که هم رشته بودیم اما گرایشاتمون فرق داشت.شاغل بود و اکثر اوقات دانشگاه نمیومد.یه روز بهم زنگ زد گفت من فردا سر کارم،برو جای من امتحان میان ترم رو بده.گفتم من که درستو بلد نیستم،استاد هم اگه بفهمه به سه نقطه میریم*.گفت من کلاساشو نمیرفتم منو ندیده نمیشناسه،بچه‌ها هم جوابا رو بهت میرسونن.خلاصه رفتم و امتحان دادم و تموم شد.چند وقت دیگه دوباره گفت سر کارم و برو امتحان بده واسم،بچه‌ها جوابا رو بهت میرسون.بازم رفتم اما ایندفعه رو دست خوردیم.امتحانش سیستمی بود و با یک صندلی فاصله.اساسا نمیشد تقلب کرد.هم بخاطر فاصله و هم محیط کوچیک و هم مراقب دقیقا جلوم.از همون اول  میترسیدم نکنه توی سیستم عکس رفیقم باشه و همه چی به باد بره.جوابارو با اطلاعات خودم پر کردم و جز معجزه خودم چیزی نبود.چون اونایی که قرار بود بهم جوابا رو برسونن از من کمتر شده بودن.همیشه بهشون میگفتم شما درس و امتحانتون اینه؟درساتون که آسونه. :)) 

لپ مطلب اینکه اگه موقع امتحان درس نخوندین،کار داشتین یا اصلا حال رفتن به دانشگاه رو نداشتین یا با درسش حال نمیکردین یکی رو بفرستین واستون امتحان بده. ^_^

 

*اینجانب گاهی اوقات بسیار بسیار الفاظ رکیک جزء حرفای معمولیمه.اینجا رو نبینین بچه مؤدبیم :دی

 

یه موزیک هم بذارم که تا اینجا اومدین دست خالی نرید:

 

 

۱۸. میترسم از آن که بانگ آید روزی/کای بیخبران راه نه آنست و نه این

توی دوران نوجوونیم یه دوره‌ای بود که میرفتم جایی و جاش جوری بود که اصل بر این بود باید اصول پوششی مناسب و قیافه موجه داشته باشی.اما من همیشه وقتی میرفتم با لباس تنگ و موی حالت داده و خلاصه غیرمتعارف میرفتم.مثلا یکی میومد اونجا میگفت با اون پسره که لباس تنگ میپوشه کار دارم همه میدونستن با من کار داره چون تنها کسی بودم که همچین قیافه‌ای داشتم :)) بخاطر همین چیزا هم یه بار با یکی از اون اشخاص بحثم شد و دیگه نرفتم اونجا.خب،من ماهیتم اون بود و دوس نداشتم کسی باشم که نیستم.

***

اگه نگم همه ما،حداقل اکثرمون موقع‌هایی بوده که با این فکر درگیر بودیم که ما چرا در اینجا هستیم و ماهیت وجودمون چیه و اساسا به چه هدفی؟خب،شاید از یه کیهان‌شناس بپرسی بگه برای شناخت جهان هستی،از یه خیّر بپرسی بگه برای خوبی به همدیگه،از یه انسانگرا بپرسی بگه برای کاراهای بشردوستانه و ساخت جهانی بهتر و الی آخر.خب همه میتونه درست باشه اما واقعا ما ماهیتمون چجوری شکل میگیره؟

اگه بخوایم ریز بشیم و نگاه کنیم ما بدون هیچ هدفی اینجاییم.آره،بدون هیچ هدفی؛چون طبق یافته‌ها ما اصلا میتونستیم وجود نداشته باشیم.یه کم ترسناکه چون اگه هدفی نباشه دلیل کارها و محرک ما برای پیشرفت و کارهای انسان دوستانه با حتی شرورانه چی میتونه باشه؟این رو شاید ماهیت وجودی هر فرد بتونه پاسخ بده.

دیدگاه های مختلف درباره ماهیت انسان گفتن که: مثلا انسان ذاتا ماهیتی اجتماعی داره و اجتماع ماهیت انسان رو شکل میده.یا تجربه‌هایی که کسب میکنه باعث شکل‌گیری ماهیته و یا انسان بر اساس تعامل با محیط و بر اساس ادراکاتش ماهیتش رو تشکیل میده.یه دیدگاه دیگه هم گفته انسان کلا ماهیت خوب و مثبتی داره و یا انسان ذاتا نه خوبه و نه بد و ماحصل نهاییه رشد تدریجیه و  الی دیدگاه‌های دیگه.

همه درسته،همه اینها ماهیت ما رو تشکیل میدن.اما این وسط نقش خود فرد چیه؟بهتره بگیم هیچی و همه چی.از یه نظر هیچی چون ما از بدو تولد داریم توسط محیط اطراف بمب‌باران اطلاعاتی میشیم.محیط اطراف میتونه خانواده،رسانه ها،اجتماع باشه.در واقع این بمب‌باران اطلاعاتی ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه ما رو برای تشکیل ماهیت اولیه ما ایجاد میکنه.من بهش میگم خودِ اول.

یه خودِ دوم هم داریم (من اسمشو میذارم خودِ دوم) که زیربناش بر اساس خودِ اول تشکیل میشه که ماهیت نهایی ماست،شامل ضمیرخودآگاه و ناخودآگاه،تفکرات،اولویت‌ها و انتخاب تشکیل میشه که هدف‌های ما هم بر اساس همین موارد شکل میگیره که میتونیم به این سوال پاسخ بدیم: "ما چی یا کی هستیم و به چه هدفی در این هستی وجود داریم؟"

اما یه سوالی که هست اینه که چجوری باید از خودآگاه و ناخودآگاهی که توسط محیط ساخته شده و ما دخل و تصرفی درش نداشتیم به خودآگاه و ناخودآگاه خودساخته برسیم؟که میشه گفت همچین چیزی امکان نداره. :دی

۱۷. چُس ناله،ثبت در تاریخ زندگی

این پست قرار نیست حس خوبی بهتون بده.واسه همین پیشنهاد میکنم نخونینش.چون چیزی که به آدم حس خوبی نده باید ازش دوری کرد.اما خودم مینویسم چون میخوام ثبتش کنم تا یکی دو سال دیگه بیام اینو بخونم و بگم شد.

 

پسر داییم میگفت "ما کسی رو نداریم که پشتمون باشه،پدر تو اونجوری،پدر من اینجوری که یه قرون هم کمکم نکرد.باید رو پای خودمون وایسیم."همیشه هوامو داشت.پسر داییم الان دم و دستگاهی به‌هم زده.ماشینی گرفته بود که ما تو نید فور اسپید بازیش میکردیم.خوش بحالش.زحمت کشید،سختی کشید.شانس اینجا رنگ و لعابی نداره.

اهل غر زدن نیستم چون فایده ای نداره،یا غر نزن،یا تغییرش بده.امروز با دوستم بودم و حرفایی که میزد باعث شد برم تو حال و هوای ۳-۴ سال قبل.اینا اگه زندگی میکنن پس من اینجا دارم چیکار میکنم؟چرا پدرم ز غوغای جهان فارغ بود؟چرا نخواست زندگی درست و حسابی درست کنه؟چرا همیشه یه بی‌آبروی بی‌غیرت بود؟(نه غیرت ناموسی،بلکه غیرت مرد بودن) چرا از خیلی چیزا محروم بودیم؟

شاید از ۱۶-۱۷ سالگی بود که درد یه زندگی خوب رو حس کردم.خیلی چیزا توم عقده شد و بعد آشنایی با یک خواننده،حس دریدن و له کردن تمام مفاهیم و معانی و هر چیزی که هست و نیست درونم زنده شد.باید درید.این عقده باید از یه جا منفجر میشد.

پسر داییم درست میگه.ما هیچکس رو نداریم و مجبوریم رو پای خودمون وایسیم.پسر بودن فرای همه چیزایی که شنیدید تهِ تهِ دردش میشه یه جمله: "وقتی وضعت خوب نیست حتی دوستت دارم هم از زبونت در نمیاد،نباید از کسی خوشت بیاد" وقتی بگن "مثل یه لباسی هستی که قشنگه‌ها،خوبه اما به تنت نمیاد".اگه دارین میخونین داستان رو عاشقانه نکنین،اینا بخشی از حقایق در جامعست.

این پست قرار نیست غر زدن باشه.من غر نمیزم،یا تغییرش میدم.این پست قراره بمونه تا به خودم بگم "من خودممو خودم،رو پام وایسادم"،به خودم بگم نصف راهو رفتی،سختی کشیدی،تا تهش برو،این راهی که رفتی راه آسونی نبود اما رفتی،رفتی که خودت باشی و زحمت خودت که کسی بالا سرت نباشه.وقتی برسی زمان انفجاره،شاید یه بیگ‌بنگ دیگه که آغاز زمان با قوانین جدیده.

 

+خیلی کلنجار رفتم این پست رو نذارم.شاید بخاطر حس خوبی که نداره یا شاید بخاطر این بخش از زندگیم.احتمالا بعدا رمزدارش کنم.

۱۶. فرگشت عامل حیثیت بر باد رفته -_-

اصولا ۱۶ تا ۱۸ سالگی اوج شکل‌گیری عقاید و شخصیته.منم که اون موقع جوگیر کتاب‌های شریعتی بودم و افکارم دور و ور همون کتابا میچرخید.خیلی هم عشق بحث و کل‌کل بودم که "ببین،اون چیزی که فکر میکنی اونطور نیست،اینطوره"،ذهنم بسته اما کمی روزنه داشت برای تنفس.سر همین کل‌کل‌ها بود که وارد بحثی از فرگشت شدم.اولین بار بود که کلمه فرگشت رو میشنیدم و کلا برام غریبه بود.با یکی که سر همین  موضوع بحث میکردم (الان که فکر میکنم میبینم من که اولین بار بود حتی کلمه فرگشت رو میشنیدم پس بر چه اساسی داشتم با طرف بحث میکردم :| ) دیگه آخرش طرف گفت فرگشت اینه،حالا تو اگه میتونی بیا ردش کن.

حالا دیگه بحث از کل‌کل خارج شده بود و واسم حکم حیثیتی داشت که باید هرطور شده حیثیتمو حفظ کنم.گفتم واست ثابت میکنم این فرگشت غلطه (شما باز هم این رو در نظر داشته باشید که من اولین بار بود تو اون بحث کلمه فرگشت رو میشنیدم و یه چیزایی فهمیده بودم که فرگشت چیه :| )

اون زمان یکی رو میشناختم که قبلا معلممون بود.یه دفتر و یه خودکار برداشتم از خونه زدم بیرون و بهش زنگ زدم که کسی رو میشناسه که برم ازش بپرسم ببینم این فرگشت چیه.اونم شماره یکی رو بهم داد و گفت برو پیش فلانی معلم زیسته و میتونه کمکت کنه.رفتم پیشش و ماجرا و حرف‌های کسی که باهاش بحث کرده بودم رو براش تعریف کردم.گفت تو پیش هر زیست‌شناسی بری این گفته ها رو رد نمیکنه.اما من اصرار داشتم که حالا جون مادرت بگو کسی قبولش نداره،من حیثیتم وسطه :/ (اینجا خیلی خودمونی گفتم).اما نشد و من موندم و یه حیثیت لکه‌دار شده.

از اون موقع مسیرم عوض شد و با بعضی چیزا این مسیر تسریع پیدا کرد و فهمیدم باید یه تجدید نظری در دانسته‌هام داشته باشم و کلا خط قرمزهامو زیر پا بذارم.الان که چند سال از اون ماجرا میگذره همونطور که مستحضر هستید معتقدم هیچ واقعیتی وجود نداره مگر اینکه پای علم درگیرش باشه. :دی

چندین وقت پیش دوستم ازم پرسید هنوز تو بحث کل‌کل کردن و [...]* هستی؟گفتم دیگه از ما گذشته،چیزی رو که باید میفهمیدم رو فهمیدم و الان نه حال و حوصله و اعصاب اون کارا رو دارم و نه اصلا خیلی چیزا واسم مهمه.دارم زندگیمو میکنم.گفت "واسه اینم هست که درگیر زندگی شدی و فکرت مشغول کارت و چیزای دیگست".خب اینم یکی از دلایله.

خلاصه تا درگیر زندگی نشدین سعی کنید عقایدتونو برای یک زندگی بهتر بسازید (حتی شده با کل‌کل و پای حیثیتتون درمیون باشه) که وقتی درگیر زندگی شدین کمتر وقت آزاد دارین و مجبورید یه عمر با چیزی زندگی کنید که حتی از درستیش مطمئن نیستید (چون یکجانبه به موضوع نگاه میکنید).

 

*این رو ترجیح دادم اینجا نگم.

۱۵. که اینطور!

نمیدونم جریان چیه که از دو پست قبلی دارم کشیده میشم سمت مباحث فلسفی.شاید بخاطر اینه که از وقتی گوشیم خراب شد بیشتر رو آوردم به فایده‌گرایی و دوس دارم وقتی شخص مطلبی توی این وبلاگ میخونه و وقتشو میذاره لااقل یه بار علمی و دانستنی داشته باشه یا لااقل به فکر فرو ببره :دی جدیدا هم که میگم ای کاش بجای ۲۴ ساعت ۳۰ ساعت زمان وجود داشت. -_- کم کم قدر زمانو دارم میفهمم.

حالا از اینا گذشته میخوام منطق و حقیقتو به چالش بکشم :دی

چند وقت پیش اتفاقی یه ویدئو توی یوتیوب دیدم (این).میگه بر طبق نسبیت خاص انیشتین هیچ چیزی نمیتونه سریع‌تر از سرعت نور حرکت کنه.اما در مکانیک کوانتوم یه چیزایی هستن که اگه چندین میلیار سال نوری هم با هم فاصله داشته باشن بازم بلافاصله روی هم تأثیر میذارن.میگه مسئله "در هم تنیدگی" غیر قابل قبول‌ترین پیشبینی مکانیک کوانتومه.و خلاصش اینکه وقتی دوتا ذره نزدیک هم باشن میتونن ویژگی‌هاشون با هم وابسته بشه و فرض کنیم در رنگ با هم وابستگی دارن و این رنگ میتونه یا قرمز باشه یا آبی.اگه ویژگی‌های این دو ذره مشاهده نشن رنگ هردوشون در آن واحد هم قرمزه و هم آبی!حالا اگه یکی از ذرات رو ببریم اونور جهان و یکیش رو در آزمایشگاه،طبق قانون در هم تنیدگی،ذره در آزمایشگاه رو اندازه گیری کنیم و بفهمیم آبی هستش،اون ذره ای که باهاش جفت شده بوده بلافاصله تغییر میکنه و قرمز میشه.(تناقض با سرعت نور در نسبیت خاص انیشتین) (بخاطر اینکه پست زیاد نشه خیلی خلاصه گفتم که شاید زیاد واضح نباشه اما ویدئو رو ببینید متوجه میشید.)

یا مثلا یک ذره در آن واحد میتونه در دو محل حضور داشته باشه!

این با هیچ منطق و حقیقت عقلی همخوانی نداره و از طرفی حتی در علم هم میشه تناقضات رو یافت اما این تناقض باز هم کنار هم دارن راهشونو میرن که بازم با منطق و حقیقت عقلی همخونی نداره.

خلاصه میخوام به این نتیجه برسم که چقدر از چیزایی که ما میدونیم حقیقت داره و آیا اصلا حقیقتی وجود داره؟و اصلا حقیقت و منطق یک دروغ بشری نیست؟

حالا به قول شاعر گفتنی "حالا تو بشین و هم وزن مثنوی بگو"

***

این چند روز داره یه کم سخت میگذره،کاری رو باید تا آخر شهریور تموم کنم و بگم از ساعت یک ظهر تا ۱۱ - ۱۲ شب هم میشینم پشت کار شاید باور نکنی.گاهی وایمیستم فکر میکنم سنم فلانه و خوشحال میشم که تا فلان سن هنوز وقت دارم.دوس دارم یه هفته دور همه‌ چیزو خط بکشم برم زیر یه درختی رو به آسمون دراز بکشم و جواد یساری گوش کنم و سیگارمو بکشم.

شما که جواد یساری نمیپسندین اینو گوش کنین قشنگه.

 

 

بیشتر مردم به ترس‌ها و حماقت‌هایشان زنجیر شده‌اند و جرات ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست.بیشتر آدم‌ها همین‌ طور زندگیشان را بی‌ هیچ رضایتی ادامه میدهند بدون اینکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتی‌شان از کجاست یا بخواهند تغییری در زندگیشان ایجاد کنند.سر آخر میمیرند در حالی که هیچ‌ چیز در قلبشان نیست.

برادران سيسترز


شاید تفسیرات شخصی از محیط اطرافم :)
Designed By Erfan |: ویرایش با اطلاعات ناقص خودم