اصولا الان مثل اون دانش آموز ته کلاس میمونم که معلم از اول میز یه سوالی رو میپرسه و میرسه به میز آخری و اون بنده پروردگار جواب تازه ای برای گفتن نداره.
ولی خب بدینوسیله اینجانب علیرضا از جانب آزاد دعوت شدم به این پویش تا بلکه لااقل صدامون دیگه به بیان برسه.
۱. انتقادات و پیشنهادات
یه بخش تو پنل باشه واسه انتقادات و پیشنهادات(غیر از قسمت تماس با ما).الان که این پویش راه افتاده چجوری بفهمیم که بیان میفهمه؟
۲. پیدا کنید پرتقال فروش را
وقتی بخوای یه ویدئو یا موزیک توی پست بذاری باید یه شرلوک هلمز در درونت باشه تا بتونی راه حل رو پیدا کنی.الان چند ساله همینطوره.یه دو تا کلمه به دکمه "درج تصویر" اضافه کردن که بشه "درج تصویر و موزیک و ویدئو" که دیگه کاری نداره.
۳. منشن کردن
یه چیزی که جالب و البته کارا بود همین منشن کردن توی پست ها و کامنت ها و پلکانی کردن پاسخ های بعدی یک نظر بود که توی این پویش خوندم.
۴. تفکیک وبلاگ ها در قسمت وبلاگ های بروز شده
یه تفکیکی هم برای این قسمت قائل میشدن خوب بود.میری توی این صفحه یهو میبینی ۴-۵ تا پست پشت هم هستش مثلا طرز تهیه کیک وانیلی که دارن اسپم میکنن.
۵. تهیه نسخه پشتیبان
اینم توی اکثر پست ها بود و به نظرم خیلی هم بجا هستش همچین تقاضایی چون چندساله این قسمت وجود داره اما غیر فعاله.دست به مهره هم که حرکته :))
و مثل اینکه منم باید ۵ نفر رو دعوت کنم من بهـ نام ، شمیم ، 1900 ، seashell ، samaneh rsl رو به این پویش دعوت میکنم.کسایی هم که گذرشون به این پست میفته هم دعوتن.
اینم یکی از اون پستاییه که با یه پست دیگه یادم اومد.نمیدونم شما هم همینطورین که با پستای یکی دیگه،موضوعی به ذهنتون میاد یا نه :|
اصولا آدمیم که ارتباط برقرار کردن با بقیه در فضای واقعی واسم سخته و با هیچ کس هم چرخ نمیخورم و معمولا اکثر کسایی که خودشون میان سمتم نمیدونم از چه قراره که حداقل یه مصرف سیگاری (سیگار نه آ ،سیگاری) دارن،حتی دوستای قدیمیم.(یه کم زبان هم یادتون بدم: سیگاری اینورا بهش میگن ماتور (موتور) و تهرانیا بهش میگن گاری :)) ) درصورتی که خودم تا حالا تجربه این کارا رو نداشتم و تنها مصرفم یه سیگار ساده هستش،قیافمم به مصرف کننده ها نمیخوره ولی باز نمیدونم جریان چیه! اصولا دوست صمیمی هم ندارم جز یکی که واسه کرجه که گاهی میاد اینور برای تعطیلات (این دوستمم کلا تجربه نداره.این دوست صمیمی رو چجوری تشخصی میدم اینطوریه که راحتم باهاش،شوخیه عمه ای میکنم و کلا حرفای شر و ور دارم بزنم اما درمورد دوستای غیر صمیمی معمولا فقط شنونده هستم :دی)
حدود یه هفته پیش یکی از دوستامو دیدم که همه نوع مصرفی داشت و چند ماه بود پیداش نبود.ازش پرسیدم کجایی؟چه چاق شدی؟گفت کمپ ترک اعتیاد بوده و ترک کرده و بعد حرفش شد که میره از این جلسه های معتادان گمنام (یه همچین اسمی).گفت میای بریم؟گفتم بریم.
اونجا که رفتم یه عده ترک کرده بودن و یه عده هم هنوز مصرف کننده بودن.از این جاهایی بود که حالت اعترافی داره.
"فلانی هستم یک معتاد
همه با هم میگفتن:سلام فلانی" مثل فیلما بود که قبلا دیده بودم.
وقتی پای صحبتاشون بودم بعضی ها واقعا قشنگ حرف میزدن،از اینکه پاکن چه حسی دارن و قبلا مصرف کننده بودن چه حسی داشتن،حتی از مسائل خانوادگی و شخصی که به اعتیاد هم مربوط نمیشد میگفتن تا خودشونو خالی کنن.بعضیاشون هم واقعا شبیه کسایی بودن که اهل مطالعه هستن و بعد واقعا شک میکردی که اینا واقعا معتاد بودن؟بعضیا هم که هنوز مصرف کننده بودن از گرفتاریاشون میگفتن.خلاصه یه مکانی بود که بیشتر شبیه تخلیه بار روانی داشت و امید به پاک موندن و ترک کردن.
خلاصه گاهی تجربه دیدن اینجور مکانها هم نیازه،دیدن افراد جدید با زندگی خیلی متفاوت.تجربه بدی نبود به نظرم.
پشت این چارت وقتی کسی قرار میگیره یعنی باید با خودش دست و پنجه نرم کنه و خودش رو ورز بده.اگه بگم نوعی خودسازی و خودشناسی هستش اغراق نکردم.پشت این چارت استرس و بحث روانیه،کار ذهنیه.درسته پشت این چارت کار بدنی نمیکنی و فقط یه کلیک ساده میکنی اما یکی میگفت سخت ترین کاریه که میشه به راحتی پول درآورد! یه استادی هم داشتیم که این کار رو با کار پدرش که کارگر معدن بود مثال میزد!
یه کم از خودم بگم که چرا راهم خم شد به اینور.من در سه مرحله به اینجا رسیدم.من هسته اولیه فکریم با کتاب های شریعتی شروع شد.اولین مرحله زندگیم از نظر فکری بود.دومین مرحله خرید لپ تاپ و ثبت نام توی شبکه اجتماعی به اسم کلوب بود که افرادش باعث شدن به همه چی شک کنم و تضادی بود با تمام چیزایی که از شریعتی در مغزم کرده بودم.مرحله سوم و مهمترین بخش شاید شاهین بود.من ۸-۹ سال هر روز بلااستثنا فقط شاهین گوش دادم و این باعث شد هسته اولیه فکری که با شریعتی شکل گرفت،با کلوب دگرگون بشه و با شاهین از نو ساخته شه.
یکی از چیزایی که با شاهین در من تقویت شد حس سلطه گریزی بود.یه مدتی جایی منشی بودم و از اونجا فهمیدم حس سلطه گریزی دارم.کسی سرم داد بزنه و بهم دستور بده؟هرگز.بعد رفتم جایی کارگری،اونجا فهمیدم دوس ندارم خودم بر کسی از جنس خودم سلطه داشته باشم.اونجا مزه کارگری از عمق استخونام حس شد.اون خنده های مشمئز کننده هنگام وضع قانون برای کارگر بدبخت خیلی چندش آور بود.من توی دلم: "امیدوارم روزی برسه هیچ کارگری مجبور نباشه تن به هر قانونی بده."
صدای داد صاحب کار رو سرم.من توی دلم: "چند ماه دیگه میمونم پول جمع میکنم واسه روزای بیکاری تا کارم راه بیفته بعد از اینجا میزنم بیرون دیگه برای هیچ بنی بشری کار نمیکنم."
بله چشم،باشه چشم.بله چشم گوی خوبی بودم اما من آدمی نبودم ادامه بدم،گفتن این عبارات غیر قابل تحمل بود واسم یا واسه ۲ ساعت مرخصی سین جیم پس بدم.به کار گروهی هم که هیچ وقت از همون کودکی اعتقادی نداشتم چون کار هیشکی جز خودم واسم قابل قبول نبود.
هیچ وقت هم آدم قناعت پیشه ای نبودم تا با پول کارگری که کارشو من کنم و پولشو یکی دیگه بگیره و چندرغاز بذاره کف دستم زندگی کنم.شاید این به این دلیله که از کوچیکی هر چی میخواستم واسم میگرفتن و وقتی هم حس کارگری رو چشیدم فهمیدم من آدم این کار نیستم و حقم خیلی بیشتر از ایناست.
حالا وقتی پشت این چارت میشینم یه عده فکر میکنن دارم بازی میکنم.یه عده فکر میکنن خودمو علاف کردم.یه عده فکر میکنن این اصلا کار نیست.یه عده هم میگن تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟(مامانم،جدیدا بابام هم میگه)
"فلان جا گفتن کارگر میخوان."
"فلان نفر گفته فلان کس کارگر میخواد،میری؟"
من: "دیگه هر جایی دیدید و هر کسی گفت فلان جا کارگر میخواد اصلا نیاین بهم نگین،من برای هیچ بنی بشری کار نمیکنم."
حالا زیاد هم بدبین نباشیم شاید ۳-۴ نفری هم بهم اعتماد دارن.
من کلی راه اومدم،کلی فشار روانی تحمل کردم،زحمت کشیدم،نخوابیدم،ساعت ها زل زدم به چارت که چشم درد و سر درد گرفتم،جا بزنم؟حالا ول کنم؟اونم وقتی که آخرای راهم؟نگو که جدی میگی.چیزی دیگه نمونده.
وقتی پشت این چارتم آزادم،هیچکس بالا سرم نیست...میدونم همه چیز خودممو و ذهن رَنج خودم... و کسی چه میدونه؟شاید زندگی پشت این چارت جریان داره...
حس میکنم کمی حس خوبی نداره این پست.گوش جان بسپاریم به یه آهنگ خارجی که نمیفهمم چی میخونه :)) ولی قشنگه ^_^
همیشه بعد خوندن پستای بقیه یادم میاد چیزی واسه نوشتن دارم :)) مثل همین پست :دی
اصولا برای شاد شدن و حس خوب داشتن حتی با چیزای کوچیک من فکر میکنم باید کودک درون آدم فعال باشه.مثلا من هنوزم اگه برم اسباب بازی فروشی اسباب بازی بخرم واقعا خیلی خوشحال میشم یا مثلا کارتون نگاه کردن رو به فیلم نگاه کردن رو ترجیح میدم.قربونش برم،بچه درونمو اجازه ندادم بزرگ شه ^_^
زمانی که بچه بودم عادت داشتم روی مرغ و خروس هایی که مامانم داشت اسم بذارم.یه خروس داشتم اسمش هوشنگ بود،هیچ خروسی دیگه بعد هوشنگ اون ابهت رو نداشتن :))) (هوشنگ ۲ و ۳ هم داشتم اما هیچکدوم مثل اجدادشون اون ابهت مورد نظر رو نداشتن :/) یکی داشتم به اسم تیمور و یکی هم به اسم بیژن.اما یکی داشتم واقعا دوسش داشتم،اسمش پیس پیس بود و دست آموز خودم بود.هر وقت میگرفتمش وقتی دستشویی داشت بهم میفهموند و تو بغلم خرابکاری نمیکرد :)) آخرشم انقد داد و فریاد میکرد بابام سرشو برید :))) (زبان سرخ،سر سبز میدهد برباد -_- ). هنوزم دوس دارم وقتی یه مرغ میگیرم بغلش کنم :)) (گاهی یه آوازایی میخونن که آدم واقعا کیف میکنه.این با صدای بعد از تخم گذاشتن فرق داره)
من این کودک درونو دوس دارم.اجازه میده هنوز کودکی کنم.
پ.ن: اگه اسم کسی هوشنگ و بیژن و تیموره من واقعا عذر میخوام.این اسم از دوران کودکی گرفته شده.
اصولا مبحث بچه دار شدن خیلی پیچیدست و اصلا این نیست که چون من بچه دوس دارم بیام بچه دار شم.گاهی بخاطر همین صرفا دوس داشتن ظلم بزرگی در حق بچه میشه.
برای بچه دار شدن دو سوال اساسی وجود داره:
۱. خودم که به این دنیا اومدم،از اینکه الان اینجام راضیم؟
۲. میتونم نیازها و دغدغه های بچه رو برطرف کنم؟
و بحث تربیت که مهمترین بخش بچه دار شدن هستش به کنار.
خودم فکر میکنم به جای اینکه فقط بخاطر اینکه بچه دوس دارم پس بیام یکی رو به این عالم هستی وارد کنم،بهتره دو تا از بچه ها رو به سرپرستی قبول کرد،به نظرم خیلی بهتره.
بیشتر مردم به ترسها و حماقتهایشان زنجیر شدهاند و جرات ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست.بیشتر آدمها همین طور زندگیشان را بی هیچ رضایتی ادامه میدهند بدون اینکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتیشان از کجاست یا بخواهند تغییری در زندگیشان ایجاد کنند.سر آخر میمیرند در حالی که هیچ چیز در قلبشان نیست.