icando

همیشه یه راه هست...

۵. پست انگیزشی فکر کنم :|

اصولا دانشگاه رفتن و نمره های قشنگ گرفتن برای خیلیا خیلی مهمه.اون زمان با رتبه ۴۲ هزار و این حدودا پیام نور قبول شدم.اصلا واسه کنکور لای کتابو باز نکرده بودم.اولین رشته ای هم که زدم همونو قبول شدم (همه هم تعجب میکردن که چرا اون رشته چون هیچوقت به سر و ریختم نمیومد).
حالا یه کم بیایم عقب تر.من تا سوم راهنمایی واقعا بچه درسخونی بودم.خرخون نه،ولی همونیم که میخوندم شاگرد اول تا سوم رو میشدم تا اینکه پامون باز شد به اول دبیرستان و معادلات بهم خورد با ۲-۳ تا تجدید (داستان بعد تجدیدی هم داستان جالبیه :))) ). 
وقتی اومدم دانشگاه اونطوری که فکر میکردم نبود.گرچه دوستای جدیدی پیدا کردم اما بازم اونطوری که فکر میکردم نبود.حالا همون دوستی ها در حد همون دانشگاه باقی موند.بعد دانشگاه از هیچکدوم غیر دو نفر هیچ اطلاعی ندارم.
من ۴ -۵ سال درس خوندم اما نه واسه لیسانس :| من تو دانشگاه فقط همون ترم اول رو تونستم پاس کنم (حالا من به رشتم علاقه داشتم 0_0 ) اما یه عادتی داشتم کتاب های غیر درسی میخوندم اما درسی چون باید حفظ میکردم همیشه آدم خسته ای بودم ^_^
خلاصه من تو اون ۴-۵ سال فقط یه ترم رو پاس شدم و بقیه رو مشروط (هنوزم خونوادم نمیدونه من فقط یه ترم رو پاس کردم).اگه میخواستم لیسانس بگیرم یه ۱۰-۱۲ سالی وقتمو میگرفتم،پس گفتم دیگه خوبیت نداره.همه کسایی که با من اومدن لیسانس گرفتن رفتن من چند واحد دیگه موند تا برسم به فوق دیپلم :))) .دیگه فوق دیپلم رو گرفتم مهرمو حلال کردم و جونمو آزاد.هنوزم بعد ۲-۳ سال نرفتم کارای تسویه رو انجام بدم :/
خلاصه لپ مطلب اینکه زیاد سخت نگیرید.مشروطی واسه دانشجوئه ^_^

۴. ورزش کن پسرم

جدیدا بابام یاد گرفته هر چی کاره سخته بخاطر اینکه ورزش نمیکنم به اسم "بذار یه کم کار کنه ورزش شه بدنش سرحال بیاد" بندازه رو دوش من.

تو کوچه ما که فاضلاب آورده بودن ما میخواستیم لوله بندازیم از حیاطمون تا اگو،مامانم گفت برو به بابات کمک کن.(توجه کن،برو به بابات کمک کن)خلاصه رفتم بابام یه بیل داد دستم گفت زمینو بکن.یکی دو ساعت زمینو کندم (حالا بابام در طول این مدت داره با همسایه ها حرف میزنه منو نظارت میکنه 0_0 ).در همین حال و احوال مامانم اومد به بابام میگه:

مامانم به بابام:یه کم تو برو بکن،علی خسته شد.

بابام به من:آقا خسته شدی؟

من: نه بابا،حالا که دارم میکنم (حالا من دهنم داره سرویس میشه :| -_- )

بابام به مامانم: بذار بکنه واسش ورزش شه،واسش خوبه

من: 0_0

خلاصه اون روز ۴-۵ ساعت فقط بیل و کلنگ زدم و بابام نظارت کرد.تا 4 روز کل بدنم درد میکرد.یه سیگار میخواستم بکشم قفسه سینم درد میگرفت.راسته که میگن کار نکرده بلای جون آدمه -_- والا بخدا :|

۳. اعتماد کن به خودت،والا بخدا

یکی از مشکلاتی که من با مامانم دارم اینه که اگه یکی ازش بپرسه پسرت چیکارست میگه بیکاره.اصولا کار من جوریه که نه در تعامل با کسیم و نه بالادستی دارم و نه پایین دستی.به معنای واقعی فقط خودممو خودم و در هر ساعتی از شبانه روز و در هر مکانی میتونم کار کنم اما از نظر روانی و عصبی فشار بالایی به آدم میاره،بخصوص اوایل کار.(اگه با این فشار عصبی و روانی کسی بتونه 50 سال سالم عمر کنه واقعا شاهکار کرده :/ ).اصولا در فرهنگ مامانم حتی داییم که واسه دکترا قبول شده کار کردن یعنی بیل زدن،یا نوکری کردن برای بقیه و ساعت 6 صبح بیدار شدن و رفتن بیرون و ساعت 5 عصر اومدن(این فکرو واقعا از داییم انتظار نداشتم -_- ) یه بار تو جمع یکی از مامان پرسید وقتی گفت بیکاره بدجور خجالت کشیدم و قرمز شدم.من واقعا آدم خجالتیم -_-

ولی هیشکی واقعا زحمتامو نمیبینه که گاهی حتی یادم رفته ناهار بخورم یا ۱۸ ساعت یه سره سرکارم بودم.ولی یه چیزی که واقعا خیلی مهمه اینه که درسته کسی به کاری که میکنم اعتماد نداره اما خودم که به خودم اعتماد دارم ^_^

۲. درک نمیکنم واقعا!

از وقتی تصمیم گرفتم توی زندگیم تغییر ایجاد کنم تصمیم گرفتم هیچ غم و غصه ای رو توی زندگیم راه ندم.یکی از کارهایی که کردم این بود که رو آوردم به آهنگ هایی در سبک اینایی که سندی میخونه (خودمو تو گل میپلکونوم :)) ) و آهنگ های خارجی که اصلا نمیفهمم چی داره میخونه -_- (فکر کن منی که فقط شاهین گوش میدادم یهو برم سمت سندی :/ )

یه روز توی اینستا میچرخیدم آهنگ گلی آرش و مسیح رو دیدم.خوشم اومد دانلود کردم چند بار گوش دادم دیدم دارم حس میکنم یکی ولم کرده و یا دنبال نیمه گمشده میگردم.داشتم افسردگی میگرفتم (جدی).دوباره رفتم دو سه ساعت سندی گوش دادم اثرات اون آهنگو بشوره ببره :))

دِ آخه دو تا آهنگ بخونید انگیزه بگیریم :D

راه اول

دوبار فرصت شد بیام.با یه وبلاگ جدید و آدم جدید.فکر کنم یکی از نسبتا قدیمیا بحساب بیام.حدود ۶-۷ سال اینجا وبلاگ داشتم.خیلی هم دوسش داشتم.بعد دوباره یه وبلاگ جدید و جدید تا رسیدم به این وبلاگ و امیدوارم اینجا دیگه بمونم و مقطعی نباشه این موندن.ولی اینم بگم این آدمی که جدیدا شدم کلی با آدمی که قبلا بودم فرق داره.من میگم کلی اما تو فقط یه چی میشنوی.والا :D
میگن آدما تو تنهایی هاشون خودِ خودِ واقعیشونن.اینجا هم که کسی نمیشناستم و حس میکنم میتونم خود واقعیمو اینجا ول بدم :D گرچه بازم کامل نمیشه ول داد :))

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶

بیشتر مردم به ترس‌ها و حماقت‌هایشان زنجیر شده‌اند و جرات ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست.بیشتر آدم‌ها همین‌ طور زندگیشان را بی‌ هیچ رضایتی ادامه میدهند بدون اینکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمه نارضایتی‌شان از کجاست یا بخواهند تغییری در زندگیشان ایجاد کنند.سر آخر میمیرند در حالی که هیچ‌ چیز در قلبشان نیست.

برادران سيسترز


تفسیرات شخصی از محیط اطرافم :)
Designed By Erfan |: ویرایش با اطلاعات ناقص خودم